💠داستانک:
🔹شب اول محرم بود. شیخ حسن رفته بود به یکی از دهات اطراف همدان برای روضه خوانی، هنگام برگشت قدری دیر کرده بود و درب دروازه شهر را بسته بودند. نه امکان برگشت به ده را داشت و نه صبر بر پشت دروازه، در زد، متوجه شد علی گندابی در حال مستی قداره بسته پشت در مشغول داد و فریاد است. چاره ای نبود، مجدد در زد، در باز شد وقتی چشم علی گندابی به شیخ افتاد گفت آشیخ حسن این وقت شب اینجا چه میکنی؟
🔹گفتم: رفته بودم ده روضه بخونم.
🔹گفت: شما هم مسخره کردین هر روز روضه روضه روضه.
🔹گفتم: علی امروز با همه وقتا فرق میکنه.
🔹گفت: چه فرقی میکنه؟
🔹گفتم: امشب شب اول محرمه. تا علی این را شنید با سر به در و دیوار کوبید و تکرار کرد، علی محرم آمد و تو مشروب خوردی.ای بیحیا!
🔹پس از چند دقیقه رو به من کرد و گفت باید همین الان برام روضه بخونی. چون مست بود نمی خواستم براش روضه بخونم، اما هر چه کردم نشد. تهدید کرد. در آخر گفتم منبــــــر ندارم. دیدم خم شد و گفت بشین روی کمر من و بخون.
🔹چاره ای نبود نشستم و شروع کردم به مقدمه خواندن.
🔹ناگهان با عصبانیت بلند شد و فریاد زد معطلم نکن مستقیم برو در خونه قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع).
🔹بگو علی اومده. من هم شروع کردم.
🔹ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد
🔹دیدم که هی بالا و پایین میرم، دقت کردم دیدم علی گندابی مست لایعقل داره به پهنای صورت اشک میریزه و التماس میکنه.
🔹خلاصه روضه که تمام شد بلند شد اشکاشو پاک کرد و از من تشکر کرد و گفت: ممنونتم میتونی یک کار دیگر هم برام انجام بدی، من خجالت میکشم؟
🔹گفتم: چه کاری؟
🔹گفت: رو به نجف وایستا و به آقا بگو که علی غلط کرد. قول میده دیگه لب به مشروب نزنه، قول میدم.
🔹من هم همین کار رو براش انجام دادم و رفتم منزل...
🔹او توبه حقیقی کرد…
🔹علی گندابی مدتی را در کربلا بود. سپس راهی نجف شد. آرام آرام به آیت الله میرزای شیرازی نزدیک شد و ملازم او گشت. زمانی رسید که میرزای شیرازی که وارد حرم میشد اگر علی نبود صبر میکرد تا علی بیاد و بعد مشغول اقامه نماز جماعت میشد.
🔹یک روز جمعه به میرزا خبر دادند که یکی از علما به رحمت خدا رفته است. میرزا دستور داد که زیر پای زایرین قبری را حاضر کنند ، در همین دالان باب قبله فعلی. بعد گفت که جنازه را بیاورید تا بین دو نماز ، نماز میت را بخوانیم و او را دفن کنیم.
🔹نماز اول که تمام شد گفتند، آن عالم دوباره قلبش به کار افتاده است.
🔹میرزا فکری کرد و گفت روی قبر را نپوشانید. حتما رازی و حکمتی در این مطلب نهفته است. نماز دوم هم تمام شد. افراد آمدند خدمت میرزا و گفتند، آقا میرزا، علی گندابی سر از سجده بلند نمی کند آمدند هر چه کردند سر بلند نکرد. تکانش دادند و متوجه شدند که از دنیا رفته است ...
🔹... و معلوم شد حکمت قبر کنده شده و دعای علی در سجده آخر نمازش.
❓حال سوال اینجاست که علی گندابی چه کرده بود که خدا دستش را گرفت؟ شاید یکی از موارد ؛ غیرت او بود